یکشنبه، تیر ۲۱

من امروز مسافرم


شب از نیمه گذشته هست و من هنوز با این جامه دان به نتیجه نرسیده ام . این شش ماه هم گذشت . با اینکه زمانی که افغانستان هستم تصور اینکه روزی دلم برای این سرزمین - وطنم - تنگ شود خیلی برایم دشوار هست ، اما حالی واقعا یادش کرده ام . گرچه چند لحظه قبل که همراه چاقو، پیچِ دسته جامه دان ره جور می کردم یک لحظه به یاد خاطره ای افتادم و تنم پر شد از نفرت . یاد روزی افتادم که باید از منطقه طالب نشین تیر می شدم و من قبلا برای احتیاط مکتوب دانشگاه و تذکره ام ره لوله کرده بین دسته جامه دان جای داده بودم و بعد حتی صورتم ره هم صبح نششته بودم و هم با خودم چند بارتمرین کرده بودم که اگر از من پرسیدند چه کاره هستی بگویم خیاط .

حالا دلم برای این سرزمین کمی تنگ شده است و غمین نیستم از این که به سویش می روم .

این شاید خصلت هر انسانی باشد که هیچ گاهی به قناعت نمی رسد . هرجا که باشی بعد از چند مدت به تکرار می رسی و هوس جای دیگه در سر می پرورانی . حس ماشینی شدنی ره که درباره اش می شنیدم این جا خوب می شود دید . اینجا تقریبا همه چیز سر جای خودش است و حداقل من احساس می کنم که اصلا نمی توانم سودمند باشم . و این به تو انگیزه نمی دهد که حرکت کنی . حرکت کنی برای چه . و شاید به همین خاطر است که مردم اینجا کشته ی این هستند که سفر بروند ، شاید به خاطر اینکه از تکرار در یک مجموعه منظم خسته می شوند و می خواهند که از این وضعیت بگریزند .

حالا من هم باید بروم ، چند ماه ، شاید هم برای همیشه . به هر حال هر چه باشد حسی مرا می خواند که بروم . شاید ماینی باشد که انتظار پایم ره می کشد . شاید هم طالبی ره کمک کنم که به بهشت برود و شاید هم کودکی در این تخته سیاه نیازمند تباشیری -گچی - سفید باشد تا نامش ره دوباره به رنگ سفید تکرار کند .

نمی دانم که امکانات و مصرفیت های بامیان چقدر به من اجازه می دهد تا این حلقه اتصال با دوستان خواننده ره نگه دارم . ولی امیدوارم که حداقل خودم تلاشم ره از دست ندهم .
شب از نیمه گذشته است و من امروز مسافرم . حسی مرا می خواند که باید بروم .