چهارشنبه، فروردین ۵

در عبور است از زمستان ، دانه گندم



این روزها در وطنم علاوه بر آغاز بهار طبیعت ، بهار آموختن نیز هست . تقریبا در تمام افغانستان فصل بهار برای دانش آموزان و دانشجویان به معنای آغاز یک بهار دیگر نیز هست ، بهاری که تلاش می کند تا اگر بگذارند بعدها محصولاتش شکوفا شود، و برا ی من نیز که کسب معاشم از این دسترخوان هست ، بهار به معنای آغاز تیاری برای یک سال تحصیلی دیگر است .
وقتی با دوستان گرد هم جمع می شویم و صدای دلنواز سرآهنگ، شکیلا ، ساربان، یا سراج و ... را با یک چای و گاهی سیگرت همراهی می کنیم همیشه در انتها به این می رسیم که این جامعه تغییر نخواهد مگر با تصحیح سیستم آموزشی ، چرا که آنچه افغانستان امروز ره به خاک سیاه نشانده است پدیده ی فقدان یا ضعف سیستم آموزشی این جامعه است و آب خوش از گلوی این ملت به پایین نخواهد رفت مگر اینکه در این امر موفق شویم .
متن زیر را حدود یک سال قبل در مسیر کابل - بامیان نوشته بودم در آستانه اولین جشن فارغ التحصیلی دانشجویان این دانشگاه . برای من که وقتی از کابل حرکت می کنم از ترس طالبان کتابچه ها و کتابهایم ره زیرچوکی پنهان می کنم و وقتی هم به بامیان می رسم باید در اتاقی زندگی کنم که پنج نفر دیگه مثل من در آن زیست می کنند و چپرکتم تمام زندگی ام است یعنی گنجه لباس ، الماری کتاب ، محل مطالعه ، محل خواب و ... . این همه شاید ارزش این ره داشته باشد تا این نوشته ره دوباره اینجا مرور کنم :

راه حاجی گگ بند است . این را راننده موتر(motor) تونس می گوید و برای رفتن به بامیان باید از مسیر شیبر برویم . راهی است سخت کسل کننده و طولانی ، مسیر دره غوربند را می گویم، وقتی که موتر وارد این دره می شود تا هنگامی که از آخرین ولسوالی اش یعنی شیخ علی نگذشته ایم باید تمام یکنواختی این دره را تحمل کنیم گرچه چشمه ی پای کوتل شیبر ( اگر تابستان باشد ) احساس روح افزایی را به آدمی می دمد اما در این فصل تمام آن چنان یخ زده که از نوشیدن آن منصرف می شوی و یا هم حوصله این را نداری که از داخل موتر نه چندان گرم پایین بیایی و سرمای سوزناک این دره را که تا مغز استخوانت نفوذ می کند به قیمت یک پیاله آب بخری .

زنجیر چرخ یا همان chain را که راننده و به قول خودش driver بسته می کند دوباره به سمت بامیان راه می افتیم . موتر به سختی از کوتل شیبر بالا می رود و از کج و پیچ های کوتل می گذرد.سرکوتل می رسیم، حالا تلفن اریبا به خوبی خط می دهد . گوشی را از جیب کشیده وبه دوستان زنگ می زنم که مه دارم می آیم برای شام نان را بیشتر تیاری بگیرید و یک شوخی تکراری که آبش ره بیشتر کنید . از روزی که اولین بار به صنف رفتم تقریباً یک سال می گذرد. نام استاد که خجالت آور است اما شاید بتوانم بگویم معلمی هستم که بنا به ضرورت نقش استادی را بازی می کند . از کوتل که سرشیب می شویم موتر کمی تندتر می رود ، مثل اینکه راننده ما هم حس رسیدن به بامیان برایش همچون ما لذت بخش است و پای را با اشتیاق بر pedal می فشارد. چند بار هم نزدیک بود موتر از سرک که نمی توانش گفت از مسیر حرکت خارج شود.

حالا به شش پل رسیده ایم . سرک کمی وضعش بهبود یافته است و آثار برف در سرک نا پیداست ، گرچه همچون تابستان گرد و خاک سرک خاکی و باستانی بر هوا برخاست نمی کند اما چندان سفیدی برف هم پیدا نیست . چند دقیقه بعد به بامیان یا همان که شهرش نام نهاده اند می رسیم. شهری که همان بازاری به طول شاید دوهزار متر باشد و البته چند ساختمانی پراکنده که بعضی هایشان عنوانی ریاست را بر سر درب شان آویزان کرده اند.

در این پراکندگی ریاست ها ساختمانی تنها در گوشه دیگر بامیان و در سویی که بودا در آن آرمیده است قراردارد. ساختمانی که لوح سنگین دانشگاه بر شانه های دروازه آن سنگینی می کند.ساختمان فعلی دانشگاه بامیان با تمام متعلقاتش شاید در وسعتی به حدود پنج جریب بنا شده باشد . کلکین هایش هر روز صبح رو به آفتاب می نگرند و قامتش البته از دو منزل تجاوز نمی کند تا ابهت شکسته بودا بیش از این خرد نشود و یا هم شاید کسانی را خوش نیاید تا بیش از این رخ بنماید.

خوب که بر ساحت بامیان می گذری شاید به جرات بتوانی گفت تمام امید بامیان که نه، بلکه تمام امید مناطق مرکزی افغانستان در این دو منزل فراموش شده خفته است . ساختمانی که از چهار سال قبل به این سو نه تنها به در جهت وسعت آن گامی برداشته نشده است بلکه بیشتر بر اثر جفاکاری های صاحبان قدرت قامتش تکیده تر شده است. شاید علت در این باشد که این مردمان خود با علم و دانش آراسته نشده است تا این را به غنیمت بشمرد و در جهت توسعه آن کوشش نمایند .

ساختمان فعلی دانشگاه بامیان در سال 1382 به کمک جامعه بین المللی بازسازی و اعمار شد- ساختمان قبلی آن به پایگاه نظامی طالبان تبدیل شده که توسط نیروهای ائتلاف تخریب شده بود . و در حال حاضر حدود 600 نفر دانشجو دارد که 27 نفر آن را دختران تشکیل می دهند. تدریس این تعداد دانشجو را تقریباً 50 استاد رسمی و قراردادی به عهده دارد. آموزش در هر کشوری از جمله عوامل توسعه پایدار محسوب می شود و به کشور خودمان نیز اگر به چشم بصیرت بنگریم می بینیم که علت تمام بدبختیها و مشکلات به طور مستقیم یا غیر مستقیم به آموزش ارتباط می گیرد . آنچه گفتم قصدم از آن این بود که نام آوران این سرزمین به چه اندازه به این امر توجه دارند و به عبارت بهتر دانشگاه بامیان چه اندازه از حجم عظیم دغدغه های این مردان و سیاست چرانان را اشغال کرده است و آیا هیچ در ذهن شان جایی برای این مکان اختصاص داده اند یا نه ؟

امسال اولین جشن فراغت از تحصیل دانشجویان این دانشگاه در تاریخ 20 جدی در فضایی سرد و بی روح برگزار شد. البته من سر آن ندارم که به این مراسم بپردازم بلکه منظور این است که آیا این دانشگاه نمی تواند نقطه عطفی در مسیر زندگی و موجودیت مناطق مرکزی باشد تا کم لطفی های دولت مرکزی را در برهه های مختلف تاریخ کمی التیام بخشد ، اگر چنین است چرا موج سواران این مردم هیچ به این نکته نمی اندیشند . این لااقل سرک کابل- بامیان نیست که بگویند به علت های دیگر به آن توجه نمی شود و .... . این بی توجهی شاید نشانه آن باشد که موج سواران ما فقط در فصل سواری انتخابات به فکر این مردم می افتد و در مابقی مواقع مشغول دستارخوانهای رنگین خودشان می باشد نه غم سیاه و سفید این ملت. آنچه من می گویم شاید بر کسانی که با گذشته چهارساله این دانشگاه آشنا است بیشتر آشکار باشد.

و تنها که می شوم مخصوصا در این راه طولانی غوربند ( که فاصله کابلی ها تا بامیانی ها را بیشتر نشان می دهد)، به این می رسم که این مردمان بیش از آنکه به رهبران قهرمان نیاز داشته باشد به قربانیان گمنامی نیاز دارند که از پایین این هرم به تغییر جامعه بیاندیشند چرا که جامعه امروز افغانستان قدرت زایش چنان رهبران را ندارد و آنان که غیر این می گویند بیشتر به فکر موج سواری می باشند تا ساختن بند هایی در برابر حوادث . ما به قربانیانی نیاز داریم که خموشانه در لایه های پایین و پایه ای جامعه ، در جاهایی مثل مکاتب و دانشگاه ها دفن شوند تا بلکه پایه های این وطن در آینده از استحکامی از جنس عدالت،برابری و برادری برخوردار شود، تا نه تنها پول گدایی آن به نحو عادلانه تقسیم شود بلکه این کشور قادر شود تا به شیوه ی عادلانه به تولید و تقسیم امکانات بپردازد.


ایستاده ابر و باد و ماه و خورشید و فلک از کار

زیر این برف شبانگاهی

بدتر از کژدم

می گزد سرمای دیماهی

کرده موج برکه در یخ برف

دست و پای خویشتن را گم

زیر این صد فرسنگ برف اما

در عبور است از زمستان

دانه گندم

  • دکتر شفیعی کدکنی


پ. ن. : دانشگاه بامیان در حال حاضر تعداد دانشجویش به حدود هفت صد نفر افزایش یافته است و جمعیت دختران هم حدود 40 نفر ، بر طبق شنیده ها دانشکده های زمین شناسی و علوم اجتماعی نیز در ماههای آینده به فعالیت خود شروع خواهند کرد !


جمعه، اسفند ۳۰

سال نو مبارک



سال و فال و مال و اصل ونسل و تخت وبخت
بادت انــدرشـــهریاری برقــــرار و بــر دوام
سال خرم ، فال نیکو ، مال وافر ، حال خـوش
اصل ثابت ، نسل باقی ، تخت عالی، بخت رام

حافظ


به دوستان امروز ، دیروز و آنانی که فرداها شناخته خواهیم شد.



شنبه، اسفند ۲۴

مارچ ، ماه خدا حافظی بــــودا


جالی خالی بودا ، نه فقط بودای بامیان هست ، که بودای بدخشان - حکیم ناصر خسرو - بودای بلخ - حضرت مولانا و ابن سینا - بودای هرات - شیخ انصار و بهزاد نقاش - بودای غور - امام محمد غزالی - بودای غزنین - ابوریحان بیرونی و سنایی غزنوی - بودای کنر - سید جمال الدین اسد آبادی - و ...... بوداهایی که افغانستان عصر امروز هر روز تلاش می کند تا آنان ره فرو بریزند . جامعه امروز افغانستان هیچ از گذشته این مملکت نمی دانند ، برای این جامعه افتخار به اسامه و ملاعمر و .... بسیار بیشتر از بوداهایی است که در حال فرو ریختن هستند . نمی دانم با این وضعیت به کجا خواهیم رسید ، فقط این ره می دانم که سرنوشت خوبی در انتظارمان نیست .

پنجشنبه، اسفند ۲۲

هشت سال است که مرا مارچ خوش نمی آید


بلی ، هشت سال شده است که از ماه مارچ دیگر خوشم نمی آید . دلیلش ره می نویسم ، صبا ، شاید هم دیگه صبا . به هرحال می نویسم . چون مدتهاست که از این مارچ خون جگرم .


اضـطرابش آرامم نمی گـذارد


تصویر این کودک بسیار ناآرامم ساخته است ، هر بار که به وبلاگم می آیم ، دیدنش عجیب باعث اضطرابم می شود . باید چیزی بنویسم تا رهایم کند . ببین انگشتانش ره چگونه در هم کرده است ، دستانش دارند به سمت آسمان پرتاب می شوند . فکر می کنم یکباره این هیولا ظاهر شده است ، چون دخترک مثل این است که بین زمین و هوا رها شده باشد . ترس خوابیده در چشمانش ره من حتی از این جا احساس می کنم . ولی افسوس که پای فرارش هم بسته است ، شاید مادرش بین آن جمع باشد .... .

چهارشنبه، اسفند ۲۱

دو روز پس از هشتم مارچ

عکس از www.rawa.org

دوستی داشتم هم نام خودم . در عصر طالبان - گرچه خارج کشور هم بودم - وقتی عرصه بر من تنگ می شد و می نالیدم، می گفت : حسن هنوز یک بهانه برای شکرگزاردن باقیست و آن اینکه خدا ما ره در افغانستان زن نیافریده هست .
وقتی این ره می گفت بسیاری از آزادی های فردی و اجتماعی ام ره بیشتر از قبل حس می کردم و داشته هایم برایم ملموس تر می شد . تنفس اکسیژن برایم لذت بخش تر ، و احساس می کردم که می توانم دوش کنم و فریاد بزنم ، حتی می توانستم شبها تا دیر وقت ترموز چای ره گرفته با بچه ها برویم پارک و آن قدر بلند بلند بخندیم که احساس کنیم دیگه هیچ غمی در ما نمانده است ، اما ...... .


تفـکــر زائـد



« تحفه ای بود از دوست عزیزم علیرضا ، با تاکید بسیار بر دقت در خواندن ، در تابستانی که به کابل آمده بود و شبهایی که با هم بودیم»
.


در صفحه اول کتاب زیر عنوان «تفکر زائد » و بالاتر از نام نویسنده « محمد جعفر مصفا» متن بالا را نوشته بودم . حدود دو سال میشه که از علیرضا هیچ خبری ندارم آخرین بار دو ماه قبل در کابل شنیدم که تهران است و دانشجوی دوره دوکترا .
به هر حال هر جا که باشد تنش به ناز طبیبان نیاز مباد و ذهنش از بند کلمات رها باد.
در صفحه دوم کتاب به عنوان مقدمه چنین آمده است :
امیدوارم با مطالعه این کتاب انتظار شما از خودتان در زمینه « رهایی مطلق » توأم با سخت گیری نباشد و در هیچ زمینه ای بیش از توان خویش از خود انتظار نداشته باشید. شاید مطالعه این کتاب به گسترش آگاهی شما نسبت به « خود » کمک کند ، و تا حد زیادی از زیر بار رنج آور آن رها شوید. چند پاراگراف از نخستین صفحات این کتاب :

ذهن ما عادت کرده است که جریانات و رویدادهای زندگی را از دو جنبه نگاه کند و با آنها دو نوع رابطه داشته باشد : یکی دید یا رابطه واقعی و دیگری ذهنی.
من می بینم شما به شکل خاصی راه می روید ، دست تان را تند یا آهسته حرکت می دهید ، پایتان را بلند یا کوتاه برمی دارید ، راست یا خمیده راه می روید . در این دید من به راه رفتن شما به صورتی که واقعاً هست نظر دارم _ بدون هیچ تعبیر و معنای خاصی .
ولی من تنها با این دید اکتفا نمی کنم . از جنبه دیگری هم به راه رفتن شما نگاه می کنم و در آن چیزی می بینم که مربوط به واقعیت راه رفتن نیست ، بلکه تعبیر و تفسیری است که ذهن خود من از راه رفتن با شما می کند. مثلا می گوید که این طرز راه رفتن متواضعانه یا متکبرانه است . متشخصانه یا حقیرانه است و ... .
ما با تمام جریانات و پدیده های زندگی به همین شکل در رابطه ایم . من به این مبل از دو جنبه نگاه می کنم یکی به عنوان وسیله ای برای نشستن و دیگری وسیله تفاخر. همسر شما امروز غذا تهیه نکرده است و شما احساس گرسنگی می کنید . تهیه نکردن غدا و احساس گرسنگی یک واقعیت است . ولی شما در تهیه نکردن غذا یک جنبه و معنای دیگر هم می بینید که مربوط به نفس واقعیت نیست ، بلکه تعبیر ذهن خود شما از واقعیت است . مثلا فکر می کنید نسبت به شما بی اعتنایی شده است ، شاید مرد با جذبه و قابل اعتنایی نیستید که همسرتان زحمت تهیه غذا به خودش نداده است ، و نظایر این تعبیرات .

دید ذهنی یا دید « تعبیر و تفسیر» ی برای انسان ، نه ذاتی و طبیعی است و نه لازم. بلکه یک واقعیت ذهنی زائد است که بر مغز انسان تحمیل شده است . و چنانکه نشان خواهیم داد ، مسایلی از آن به بار می آید که برای انسان وانسانیت بسیار وخامت بار است ...... کتاب به این می پردازد که چگونه می توان از این رابطه و دید تعبیری رهایی یافت و مستقیما از هر حادثه یا هر شی خارجی فقط خود آن را درک کرد تا ذهنی آزاد داشته باشیم .

چند لحظه خودم را بر چپرکت رها کردم ، که چقدر ذهن ما مردم از این « دیدهای تعبیری و تفسیری » پر شده است . من پشتون واکثریت حاکم هستم تو هزاره یا تاجیک محکوم . من از قریه « الف» بافرهنگ هستم و تو از قریه «ب» بی فرهنگ . من شهری و متمدن هستم تو دهاتی و بی تمدن . من پیسه دار وخوشبخت هستم تو بی پیسه و بیچاره . من ..... تو ...... .


پ. ن. : البته قومیت به مفهوم گوناگونی نژادی یک واقعیت است وقابل ارزش . اما قومیت به مفهومی که درافغانستان امروز رایج است یک دید ذهنی تعبیری می باشد . مثلا کودک پشتونی که در آمریکا یا اروپا کلان شده باشد باز هم پشتون است اما دید تعبیری او با یک کودک پشتونی که در افغانستان کلان شده باشد فرق می کند . همچنین یک کودک تاجیک یا هزاره و ازبک و ... .