یکشنبه، تیر ۲۱

من امروز مسافرم


شب از نیمه گذشته هست و من هنوز با این جامه دان به نتیجه نرسیده ام . این شش ماه هم گذشت . با اینکه زمانی که افغانستان هستم تصور اینکه روزی دلم برای این سرزمین - وطنم - تنگ شود خیلی برایم دشوار هست ، اما حالی واقعا یادش کرده ام . گرچه چند لحظه قبل که همراه چاقو، پیچِ دسته جامه دان ره جور می کردم یک لحظه به یاد خاطره ای افتادم و تنم پر شد از نفرت . یاد روزی افتادم که باید از منطقه طالب نشین تیر می شدم و من قبلا برای احتیاط مکتوب دانشگاه و تذکره ام ره لوله کرده بین دسته جامه دان جای داده بودم و بعد حتی صورتم ره هم صبح نششته بودم و هم با خودم چند بارتمرین کرده بودم که اگر از من پرسیدند چه کاره هستی بگویم خیاط .

حالا دلم برای این سرزمین کمی تنگ شده است و غمین نیستم از این که به سویش می روم .

این شاید خصلت هر انسانی باشد که هیچ گاهی به قناعت نمی رسد . هرجا که باشی بعد از چند مدت به تکرار می رسی و هوس جای دیگه در سر می پرورانی . حس ماشینی شدنی ره که درباره اش می شنیدم این جا خوب می شود دید . اینجا تقریبا همه چیز سر جای خودش است و حداقل من احساس می کنم که اصلا نمی توانم سودمند باشم . و این به تو انگیزه نمی دهد که حرکت کنی . حرکت کنی برای چه . و شاید به همین خاطر است که مردم اینجا کشته ی این هستند که سفر بروند ، شاید به خاطر اینکه از تکرار در یک مجموعه منظم خسته می شوند و می خواهند که از این وضعیت بگریزند .

حالا من هم باید بروم ، چند ماه ، شاید هم برای همیشه . به هر حال هر چه باشد حسی مرا می خواند که بروم . شاید ماینی باشد که انتظار پایم ره می کشد . شاید هم طالبی ره کمک کنم که به بهشت برود و شاید هم کودکی در این تخته سیاه نیازمند تباشیری -گچی - سفید باشد تا نامش ره دوباره به رنگ سفید تکرار کند .

نمی دانم که امکانات و مصرفیت های بامیان چقدر به من اجازه می دهد تا این حلقه اتصال با دوستان خواننده ره نگه دارم . ولی امیدوارم که حداقل خودم تلاشم ره از دست ندهم .
شب از نیمه گذشته است و من امروز مسافرم . حسی مرا می خواند که باید بروم .



جمعه، تیر ۵

و حتی خوشحال شوی



حسین ره تا به حال ندیده ام ، به مدد بعضی دوستان اهل ادبی که دارم و گاهگاهی به اشعارشان نگاهی می اندازم، با حسین آشنا شدم . از همان نخست مشخص بود که او استعداد خوبی در شعر دارد ، بعدتر با وبلاگش آشنا شدم ، خواندمش و خوانندگانش ره هم گاهی تعقیب کردم.

چند روز پیش که دوباره به وبلاگش آمدم این ره نوشته بود :
« در بیست و دو سالگی ام به افغانستان امدم و در بیست و دو سالگی ام از اینجا می روم .حداقل افغانستان باعث شد که جدی تر به آینده ، هدف ها و زندگی که می خواهم داشته باشم فکر کنم . چند هفته ای بود می خواستم اعلام کنم که این وبلاگ دیگر به روز نخواهد شد یا بهتر بگویم تصمیم گرفته ام دیگر شعر ننویسم . به این نتیجه رسیدم در زندگی خیلی چیزهای مهمتر از شعر هست که باید دنبالشان کنم . همین . از همه دوستانی که در این مدت همراهی ام کردند صمیمانه ممنونم . »

و چند ماه قبل وقتی می خواست افغانستان بیاید این ره گفته بود :

( 1 )
مادر عزیزم
سفر شبیه شعرهای من است
فقط شروعش را باید تو بنویسی
با یک کاسه آب

(2)
اشک های تو بارانی ست
که نمی تواند پرواز هواپیماها را به تاخیر بیندازد
و این چمدان زندانی
که دستگیر شده گانش
اجازه ملاقات با هیچ خاطره ای را نخواهد داشت

اخمت را باز کن
گره زدن بند کفش را
خودت به من آموختی


این نوشته باعث آزردگی خاطرم شد، نمی دانم حسین چه تصمیمی گرفته است اما هرچه که هست امیدوارم پایانش موفقیت در زندگی خصوصی اش باشد و آنچه من اینجا می نویسم شاید ربطی به حرف حسین هم نداشته باشد فقط بیان حسی هست که درمن ایجاد شده و آن اینکه در افغانستان واقعاً احساس مرده است . اگر کسی بخواهد با مخلوطی از عاطفه در این سرزمین زندگی کند باید تلاش کند که تمام حواس پنچ گانه اش ره از بین ببرد تا هیچ ورودی از این سرزمین نداشته باشد.

به هر حال حسین جان، گرچه احساس - شعر- در این سرزمین خریدار ندارد ولی امیدوارم که انتخاب جدیدت هر چه که هست حداقل با شعر در تضاد نباشد، تو می توانی شعر نگویی اما مجبور هستی شاعرانه باشی ، گریزی از شعر نداری، سخن نگویی حرکاتت این گونه خواهد بود . و اما بار دیگر اگر خواستی به این سرزمین بیایی سعی کن نخست بد شوی . بی تفاوت از کنار همه بگذری ، پا رویشان بگذاری و حتی خوشحال شوی از اینکه می توانی این کار ره بکنی .

خدا یارت




سه‌شنبه، تیر ۲

به عزم توبه ، سحر گفتم استخاره کنم

...
یک - کابل ، سینما پامیر، چسبیده به مسجد شاه دو شمشیره و این لوحه :
تعویذ نویسی فلانی با مجوز رسمی از وزارت اقتصاد و بعد هم زیرش آدرس ایمیل تعویذ نویس .

دو- کابل ، پل سرخ ، پهلوی کله پزی عوض و این لوحه بزرگ که درپیاده رو نصب شده - حدود یک در دو متر- :
تعویذ نویسی ، کف و ستاره شناسی ، با تحصیلات عالی در ایران و هند

سه - کابل ، مجلس سنا ، صبغت الله مجددی و این سخن - به نقل از بی بی سی - :
« معلوم هست که استخاره کردیم ، به ما یک اشاراتی شد از طرف خداوند که به همین ( کرزی) رای بدهید . »

خوب حالا کمتر از وجود لوحه های شماره یک و دو تعجب می کنم ، پیرنا حضرت صاحب وقتی برای اثبات روشنی آفتاب بر مهتاب (!) استخاره می کنند پس مریدان را زیاد جای گله نیست !

به عزم توبه سحر گفتم استخـاره کـنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم

سخن درسـت بگویم ، نمــی توانم دیـد
که می خورند حریفان و من نظاره کنم

حافظ


یکشنبه، خرداد ۱۷

تا با کتاب مهربان باشند

...

یک - روز دوستی با کتاب
بهترین راه برای پاسداشت از خاطره ی کتابهایی که در هیرمند دریایی شدند و بهترین شیوه برای مبارزه با این جهالت ، فکر می کنم نام نهادن « روز دوستی با کتاب » برای این روز باشد.
تا هم آیندگان بیشتر بر عمق این جهالت آگاه شوند و هم بهانه ای باشد تا حداقل هر سال یکبار به استقبال دوستی با کتاب برویم ، بلکه از این طریق آیندگان کمتر از کتاب بترسند.

دو - اجتناب از دیدن
این روزها برای اینکه دچار حالت تهوع نشوم سعی می کنم تا به لیست کاندیدان انتخابات ریاست جمهوری افغانستان هیچ سی نکنم . شعارهایشان چه خواهد بود؟ پناه می برم به خداوند از روزی که مجبورم کنند تا آنها ره بخوانم یا بشنوم این می شود افغانی بودن با تحمل اعمال شاقه .


پ. ن. : حتما شما هم با من هم عقیده اید که از وزیر فرهنگ- و وزارتش- نمی توان انتظار دوستی با کتاب را داشت بلکه باید چشم امید به نهادهای مدنی داشته باشیم .


شنبه، خرداد ۹

از بـــودا

عکس از سایت بی بی سی


چند روز قبل ، اگر اشتباه نکنم بیست هفتم ماه می میلادی ، پیروان آیین بودایی در سراسر جهان چراغ برافروختند تا سالگشت تولد بودا را به جشن بنشینند.پیروان آیین بودایی بعد از مسیحت ، اسلام و هندو چهارمین از نظر تعداد در جهان می باشد. بودا از جمله مردانی هست که در تمدن گذشته ی جغرافیایی که امروزه افغانستان می نامیم، جایگاه ویژه ای دارد . سالهای سال چراغ معبد بودایی در بلخ روشن بوده و غارهای مخصوص برای مراقبه و مدیتیشن رهروان این آیین هنوز در اطراف تندیس فروریخته اش در بامیان هویداست .
ماهها در گرما و سرما از سرک خاکی که به موازات تندیس فروریخته بودا قرار دارد پیاده یا با موتر گذر کرده ام ، بی آنکه از خودم پرسیده باشم که او چه می گفته و چه چیزی باعت شد که او سالها تمام رنج ناشی از «قدرت» و «شوکتی»ی را که می توانست داشته باشد رها کند و به جستجوی راهی برای رهایی از رنج برخیزد.
گشتن چند دقیقه ای یا چند ساعته در فضای مجازی اینترنت و گاهی برخوردن با افکاری متضاد و مخصوصاً اینکه نمی توانی صحت و سقم تمام گفته ها را تایید یا رد کنی و سپس نتیجه گیری از این نوشته برای کسی - مثل من - که با تاریخ و فلسفه و عرفان آشنایی ندارد بسیار دشوار است .
اما هرآنچه که باشد برای دل خودم هم که شده ، باید چیزی بیشتر از این مرد می دانستم . چند خط زیر نقاط مشترکی هست که تقریبا تمام نوشته های پیرامون بودا به آن اشاره کرده اند.

« سیدارته گوتمه » مشهور به بودا - به معنای بیداری - در حدود شش صد سال پیش از میلاد مسیح در یکی از خاندان های اشرافی و طبقات بالای شمال شبه قاره هند متولد شد. او هم عصر دانشمندان یونانی همچون طالس و فیثاغورس و فیلسوف چینایی لائودزه بوده است . بودا در اواخر دهه سی از عمرش درحالی که در فضایی به دور از غم نان کلان شده و زندگی کرده بود از بنیاد دچار تحول می شود وبه مدت چند سال در جستجوی رهایی از رنج ،به تکاپو و خلوت گزینی روی می آورد.
چندین سال بعد که بودا راه بیداری را دریافته است برای آگاهی بخشی ، نقد وضعیت موجود در هند و رهایی مردم ، دوباره به بین مردم باز می گردد.

نخستین گفتار بودا با « رنج و رهایی» آغاز می شود. بودا معتقد است که دو چیز هر دو به بیراهه - رنج- می انجامد، یکی «کامرانی» و دیگری «خود آزاری» ، که خود سالهای پیش از بودا شدن این دو بیراهه را « راه» می پنداشته . اما پس از بودا شدن در می یابد که راه نه آن هست و نه این ، و به راهی میانه قدم می نهد راهی که به آن « راه هشتگانه جلیل» می گوید. بودا پس از پیمودن این راه هشتگانه به « چهار حقیقت » رسید. البته طی کردن این راه هشتگانه مقصود نیست بلکه مقصودش « نیروانّه» ( چیزی شبیه به مقام فنا در تصوف اسلامی ما،برای مشاهده تفاوت بین « فنا صوفیانه » با « فنا بودایی» اینجا و اینجا ره ببنید ) است .
چهار حقیقت اصیل بودا :
  • به رسمیت شناختن وجود رنج در زندگی
  • خواستگاه رنج ، تمایلات نفسانی یا هوس هست
  • رهایی از این رنج ها امکان پذیر هست
  • راهی برای رسیدن به جایگاه بی رنجی وجود دارد
و بودا راه رسیدن به « جایگاه بی رنجی » را « راه هشتگانه جلیل » می نامد که عبارت اند از :
یک - شناخت یا فهم درست
دو - نیت یا اندیشه درست
سه - گفتار درست
چهار- کردار درست
پنچ - معیشت درست
شش - کوشش درست
هفت - بینش درست( گونه ای از مراقبه بودایی)
هشت- تمرکز درست ( گونه ای از مراقبه بودایی)

اما این هشت راه باید به ترتیب زیر از طریق سه مرحله آموزش به وسیله رهرو پیموده شود :
اول ، که برترین عمل هست ، درستی در « گفتار» ، « رفتار» و « معیشت» می باشد.
دوم، که برترین مراقبه هست، کوشش در سیر در عوالم درون و نظاره و مراقبه ی دل هست.
سوم، که رهرو به برترین شناسایی می رسد که همانا نیت درست و شناخت صحیح هست.

بنابراین راه نجات و رستگاری از نظر بودا با « عمل » ( گفتار و رفتار و معیشت صحیح)آعاز می شود. با «سیر در درون» از طریق مراقبه ادامه می یابد و با «شناخت درست» که همانا نیت درست وشناسایی درست هست ، به اوج می رسد.

البته در عصر امروز آموزه های بودا از غرب تا شرق گسترده شده است ، از کشورهای صنعتی گرفته که برای فرار از مکرر شدن در زیر چرخ های صنعت به دامان مراقبه بودایی (یوگا و مدیتیشن) پناه می آورند و از آن یک استفاده طبی میکنند تا رهروانی در شرق که حتی گاهی گفته می شود تا حد خدا وی را پرستش می کنند.
نکته ای که برایم جالب آمد این بود که آیا همان طوری که فلسفه اسلامی از فلسفه یونان قدیم اثر پذیرفته است ، آیا تصوف اسلامی هم می تواند متاثر از آیین بودایی باشد، جواب هر چه که باشد با قطعیت نمی تواند کاملاً نه باشد. با توجه به اینکه حضرت مولانا خود زاده بلخ هست که قبل از اسلام یکی از مراکز بودایی بوده وجالب اینکه کسانی همچون منصور حلاج هم چند صباحی را در شبه قاره ی هند - خاستگاه بودایی- گذرانده و حتی تجربه چین- پرورشگاه بودایی و مانی- را داشته است.

در این نوشتار از اینها ( یک ، دو ، سه و چهار) سود جسته ام .


جمعه، خرداد ۸

چند قول اساسی


این روزها با او قهرم ، خیلی که برش احترام بگذارم این هست که وقتی از آن سوی جاده تیر می شود من یک بار به اکراه برایش دست تکان بدهم . فکر می کنم حق با او باشد . من در این مدت هیچ چیزی برایش نداشته ام و هیچ به او گوش نکرده ام . تمام داشته هایم برای او شاید یک مشت کتاب با موضوعات اقتصادی باشد که تکراری بر تکرار افزوده است . پس شاید حق با او باشد ، او بیشتر از اینها بر گردنم حق دارد . من در حقش کم لطف شده ام . او این قدر این روزها از من نفرت پیدا کرده است که حتی وقتی در آینه می بینمش ، به من پشت می کند.

این دوری گزیدن خوب نیست . امشب تصمیم گرفته ام با او حرف بزنم، حرفهایی فقط بین من و او ، تنها ما هر دو . امشب - هنوز شب نشده است - باید از این نداشته هایم نسبت به او عذر خواهی کنم . باید چند قول اساسی بدهم . از اتاق بیرون می شوم . دروازه همسایه ام ره تک تک می کنم . یک سیگرت ازش درخواست می کنم . بی آنکه چیزی بگوید - هم وطن من نیست - قوطی سیگرت ره برایم پیش می کنم . یک دانه از مابین اش بر می دارم . لبخند زده، تشکر می کنم . هوا کم کم تاریک می شود . من از آپارتمان برآمده ام . به سمت محیط سبزی که پشت آپارتمان هست حرکت می کنم . امشب باید با « خود» ام حرف بزنم . دلم برایش تنگ شده است . باید به او چند قول اساسی بدهم ، که نداشته هایم را برایش جبران کنم .



شنبه، اردیبهشت ۲۶

از سیاست متنفرم ، آن هم از نوع افغانی اش

...



یک - همراه دوستی از طریق اینترنت می نوشتیم ، گفت نانم به روغن تر خواهد بود . پرسیدم چطور ؟ گفت در جریان انتخابات قرار است که سرپرستی شاخه جوانان فلان حزب را بگیرم .

دو- چند ماه قبل سفیر آلمان در افغانستان با دانشجویان افغان در آلمان دیدار داشت . سفیر در انتها پرسید : نسبت به آینده افغانستان خوشبین هستید یا بد بین ؟ از نخستین کسانی بودم که به عنوان بدبین دستم را برافراشتم .
پرسید چطور؟
گفتم در جامعه ای که تمام وزیرانش خانه ی اصلی شان خارج کشور - بیشترینه شان اروپا و آمریکا - است ، آیا می توان انتظار داشت که برای افغانستان کاری انجام دهند .
سفیر سرش را به نشانه تاسف تکان داد .
و ادامه دادم که این مردم از کمونیست ها خیری ندیدند ، مجاهدین از جهاد برایشان آبشخور ساختند و طالبان بدتر از همه ،اما حالا این هم قصه تکنوکرات ها .... . به چه دلیل باید خوشبین باشیم ؟
و سفیر بازهم سرش را شور داد.

سه - در جامعه ای که تمام تاجرانش سیاست مدار شده اند و تمام دزدانش تاجر ، فقط می توانم بگویم که از سیاست متنفرم و خدا عاقبت این مردمان را بخیر کند ، شاید فاجعه ای بدتر از دوران طالبان در پیش باشد شاید ... . در جامعه ای که تمام وزیرانش - و البته رئیس جمهورش - از افغانستان به عنوان محل فانی استفاده می کنند و هر روزه تلاش می کنند تا برای دنیای باقی شان - اروپا و آمریکا - بر اندوخته های قبلی شان بیافزایند تا رستورانت هایشان را به هوتل تبدیل کنند ، فقط می توانم بگویم خدا عاقبت این مردمان را بخیر فرماید و ما را نجات دهد از روزی که فاجعه ای بدتر از طالبان بیاید ... .

و فعلن فقط می توانم بگویم از سیاست متنفرم، آن هم از نوع افغانی اش .



یکشنبه، اردیبهشت ۲۰

گاهی از پول خوشم می آید

...

از ثروت، شهرت و قدرت هیچ خوشم نمی آمده ، چون همیشه باعث شده است بین آنچه که انسانها واقعن هستند و آنچه که ما می بینیم یک حجاب بسازد.

تقریبا چهار سال قبل بود ، کفگیری که دیگش ره هم نداشتم حالا به ته دیگ خورده بود. رهنمای معاملات کابل به مجردین مثل ما - من و هم اتاقی های وقتم- هیچ تمایلی نداشت که خانه کرایه بدهد. بعد از بسیار گشتن چند تایی یافته بودیم ، اما این رسم که شاید فقط از نوع کابلی اش باشد ، گفته بود که قرداد باید حداقل یک ساله باشد و شش ماه از کرایه هم پول پیش .

دوستانم را در ذهنم مرور کردم کس خاصی یافت نمی شد که بتواند کمکم کند . اما ذهنم روی یک نفر ایستاد شد . روزهای کودکی با هم قالین می بافتیم ، نصف روز مکتب می رفتیم و نصف دیگه ره هم بجا می زدیم و سرعقب . پشت شماره اش گشتم ، یافتم و زنگ زدم :

- سلام انجینر
- سلام حسن جان
- خوبی انجینر ؟
- چه عجب یاد ما افتادی حسن جان
- ( خنده ) خوب شاید کارم بهت بند شده . .... حقیقتش انجینر یک مقدار پول لازم داشتم .
- چقدر ؟
- چهارصدتایی اگر داشته باشی .
انجینر معاشش خوب بود . به قول بچه ها دالری پیسه می گرفت، و قول داد که بعدا خبرم می کند .

دو روز بعد زنگ زدم ، انجینر گوشی را برداشت:
- سلام حسن جان
- سلام انجینر ، چی کدی همراه زحمت های ما عزیز .

انجینر گفت صد دالر بیشتر نمی تواند جور کند و من هم بدون اینکه نشان دهم ناراحت هستم ازش تشکر کردم . و گفتم که مشکلم حل شده است ( تا مبادا که از من دلگیر شود) . اما مشکلم حل نشده بود بلکه که در کنارش دریافتم که این هم بازی دوران کودکی ام چقدر عوض شده . قبل از اینکه engineer شود معرفتش کمی بیشتر شامل حالم می شد اما حالا ... . بله ، برای همین است که گاهی از پول خوشم می آید.

پ.ن. : در اصطلاح قالین بافی وقتی رنگی درست به جای سابقش بافته شود می گویند «بجا »، و « سرعقب» یعنی که رنگ مورد نظر یک خانه عقب تر بافته شود.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷

وقتی NGOها افغانی می شوند

...

این دوستم نامش عباس است ، ما بریش داکترعباس می گیم . از دانشگاه طب کابل فارغ شده است اما حالا از زبان انگلیسی اش نان می خورد. جالب است، هفت سال زحمت کشیده و طب خوانده است اما حالا باید همه چیز را فراموش کند. خودش هم از این مسئله خیلی رنج می برد که چرا نمی تواند از حرفه اش - که دوستش داره - کسب روزی کند.
...
به هر حال این دوست و هم اتاقی ما فقط در ماههای زمستان یادش می آید که طب خوانده است. یعنی وقتی که یکی از اهالی اتاق زکام شود و پس از امتحان کردن شغلم ، سوپ و ... در نهایت به دوا روی آورد، در این موقع است که دوست ما یادش می آید که ایشان طب خوانده است و هفت سال از بهترین سالهای عمرش را صرف این مسایل نموده .
...
این مسئله برای هر انسان این مملکت یک موضوع رنج آور است که در این جامعه همه چیز شده است زبان انگلیسی و کامپیوتر، یکی اش قصه ی همین دوست ما . و جالب این است که ایشان برای کسی ترجمه می کند که -به قول خودش- سطح سوادش از مترجم کمتر است. دولت هم که هیچ برنامه ای ندارد تا به تعادل سطح درآمد NGOها و شغل های دولتی فکر کند. یا حداقل اگر نمی تواند معاش کارمندان خودش ره به سطح معاش NGOها نزدیک کند، برای کارمندان افغانی این موسسات خارجی سطح حداکثری معاش تعیین کند تا باعث نشود که سرمایه های ملی ما همه برای کار به این موسسات صف بگیرند، که بعضاً هیچ کار مفیدی نیز در جامعه انجام نمی دهند.

بله ، می گفتم که متاسفانه در این سالها عجیب این تب انگلیسی و کامپیوتر پیسه ساز شده است به طوری که همه راه افتاده اند پشت کامپیوتر و زبان انگلیسی و جالب است که course های آموزشی هم فقط برای یک چیز تلاش می کند اینکه شاگردانش انگلیسی و کامپیوتر یاد بگیرند، حتی فراموش می کنند که حداقل کمی چاشنی اخلاق ره همراه این زبان و کامپیوتر به خورد ملت بدهند تا فراگیران این حرفه ها - نه علم ها!!! - وقتی وارد بازار کار شدند کمی آداب معاشرت با مردم را یاد داشته باشند.

نمی دانم تا کی این مسئله ادامه خواهد داشت و مردم در تب این انگلیسی خواهند سوخت ، شاید تا وقتی که این NGO ها وبودجه های کلان آنها در افغانستان هست این مسئله هم باشد. ولی بعد از خروج این موسسات غیر دولتی خارجی شاید که به یکباره ملت دچار زکام شود و یادشان بیاید که نخیر انگلیسی همه چیز نیست ، ما باید سواد انگلیسی ها را هم علاوه بر زبان آنها یاد بگیریم و چراغ آنها از این روغن است که روشن می باشد .

و نتیجه غیر مستقیم این بازارِ گرم انگلیسی این شده است که مردم عادی - و صد البته هم مسئولین - همواره سعی می کنند تا در بین جملات شان به نشان تشخص، یگان کلمه انگلیسی انداخت کنند تا به طرف مقابل نشان دهند که آنها هم از علم روز پس نمانده اند . گاهی فکر می کنم که اگر این وضع ادامه یابد چند سال دیگه شاید ما هم مثل شبه قاره هندوستان زبان فارسی را فراموش کرده و« مر این قیمتی درّ لفظ دری» به کتاب تاریخ سپرده شود.
...

دوشنبه، اردیبهشت ۱۴

عکس


رفته بودم برلین
عکس گرفتم
کنار دیواری که حالا بین شان نیست
چند سال پیش
هابرماس دانشگاه تهران آمده بود
ازش امضا می گرفتند.

چهارشنبه، اردیبهشت ۹

مصرف، به عنوان یک ارزش

...

چندی قبل پیش از برگزاری اجلاس سران بیست کشور توسعه یافته و درحال توسعه ی جهان موسوم به گروه 20 ، در روزنامه واشنگتن پست نوشته ای را خواندم . این نوشته با نام تعادل سازی اقتصاد ، عنوان سرمقاله وقت این روزنامه بود و در جستجوی یافتن راهی برای رهایی از رکود فعلی اقتصاد که دامن جهان را گرفته است . در سال روان بانک جهانی برای بیشتر اعضای هشت کشور توسعه یافته رشد منفی را پیش بینی کرده است و میانگین رشد جهانی ره نیز صفر تخمین زده است .
بگذریم، در این سرمقاله نویسنده آمریکایی آن به فرهنگ مصرفی اقتصاد دوم جهان - جاپان- و اقتصاد سوم - آلمان- خرده گرفته است که مردمان این کشورها بیشتر پس انداز می کنند و کمتر مصرف می کنند و خاطر نشان ساخته بود که باید فرهنگ مصرف این جوامع کم کم تغییر کند.
تا به امروز این مسئله ذهن مرا آزار می دهد که چرا ما باید برای جبران بیکاری همدیگر مصرف خود را افزایش دهیم تا تقاضای بیشتری شکل بگیرد و برای رفع این تقاضا شغل ایجاد شود و در نهایت بیکاری از بین برود . آیا ما آمده ایم تا برای جبران بیکاری یکدیگر بیش از پیش مصرف کنیم یا راه دیگری هم برای ساختن جهانی با اقتصاد متعادل وجود دارد ؟

مثال ساده بگویم، فرض کنیم در یک جامعه دو نفره هستیم، نفر اول موتر تولید می کند و نفر دوم نان . نفر اول همیشه نان نفر دوم را خریداری می کند اما نفر دوم به قدر احساس نیاز خودش موتر را از نفر اول می خرد . حالا چون نفر اول بیکار شده است می گوید باید فرهنگ مصرف نفر دوم تغییر کند و او بیشتر از من موتر بخرد !

من هنوز این مسئله را هضم نکرده ام و با خودم فکر می کنم که چرا من - انسان امروزی - باید همیشه در حال مصرف کردن بیش از نیاز و خارج ازنیاز خودم باشم . چرا نباید با تولید کمتر و با مصرف کمتر، زندگی آرام تر و ساده تر را تجربه کنم . اگر وضعیت به این صورت پیش برود شاید ما هیچ گاهی برای زیستن و برای با هم بودن وقت کافی نداشته باشیم و تمسخر انسان ماشینی چارلی چاپلین واقعی تر از قبل شود.

نمی دانم شما با من موافق هستید یا نه ، اما من فکر می کنم که این «فرهنگ مصرف» لااقل با «اخلاق شرقی» ما زیاد سازگار نیست و این اندیشه ی سرمایه داری از بعضی جهات باید در اصول خودش تجدید نظر کند.
...

شنبه، اردیبهشت ۵

سفر به بند امیر

...

تقریبا دو سال قبل بود ، بچه ها از کابل زنگ زدند که شوق بند امیر کرده ایم، گفتم من نیز هم . صبح زود حرکت کردند، راه دره « میدان-حاجی گگ» به علت حضور طالبان ناامن بود . گفته بودم که از راه دره «غوربند» بیایند . ساعت سه بعد از چاشت زنگ زدم تلفن شان جواب نداد . ساعت پنج زنگ زدم تلفن جواب نداد ، به تشویش شدم ، از کابل زنگ زدند که بچه ها سمت بامیان آمده اما تلفن شان جواب نمی ده ، گفتم من هم تلاش کردم اما جواب نمی ده . تشویشم بیشتر می شد، ساعت حدود هشت شب بود، رضا زنگ زد که ما رسیدیم و حالی هم در «هوتل ماما نجف» هستیم در بازار بامیان . اتاقی که من همراه همکارانم بودم جای سوزن انداختن هم نداشت بنابراین من هم رفتم پیش مسافران بندامیر به « هوتل ماما نجف » . تا نیمه های شب قصه بود و خنده . خنده به اینکه اینها از بین طالبان آمده بوده از راه « میدان-حاجی گگ» و بیشترین خنده به اینکه « راه بلد ها » خواب رفته بوده و راننده نابلد هم مسافران ره برده بوده به سمت بهسود و پنجاب ... .

عکس های زیر از نقاط مختلف شاهکار طبیعت « بند امیر» است که در این سفر گرفته بودیم. چند روزپیش این بند به عنوان اولین پارک ملی افغانستان نام گذاری شد و امیدوارم که بعد از این در نگهداشت این شاهکار خلقت توجه بیشتری صورت گیرد .
مجموعه بند امیر ازچند بند کوچک و بزرگ تشکیل یافته است که بزرگترین شان بند امیر است . امیدوارم که این تصاویر برای دوستانی که تا به حال موفق به دیدن این بند طبیعی نشده است بتواند معرفی کوچکی از بند امیر باشد.




راه خاکی بند امیر ، پروژه آسفالت این راه توسط یک شرکت کوریایی شروع شده است و تا پایان 2010 باید ختم شود.


من هم مثل شما به این عکس می نگرم ، اما به عنوان عکاس.


این دوستم علی است ، علی یعقوبی . در این بند که اگر اشتباه نکنم نامش بند پنیر است، حدود دو ساعت آب بازی- شنا- کردیم .


اشتباه نکنید، این غار نیست بلکه یک طاقچه رسوبی طبیعی است که از یک سویش عکس گرفته شده است . زیباست، اینطور نیست ؟


پنجشنبه، اردیبهشت ۳

با این همه جنگ

...


تصویری که انسانها در ذهن خود می سازند و بر اساس آن تصمیم می گیرند همه بر گرفته از بار معنایی کلماتی است که آنها به کار می برند، در جامعه ای که این همه جنگ هست آیا نسل های بعدی ما فرصت اندیشیدن به صلح را پیدا می کنند :

سگ جنگی
مرغ جنگی
خروس جنگی
شاخ جنگی
سر جنگی
کبک جنگی
تخم مرغ جنگی
کاغذ پران جنگی
مردِ جنگی
قلعه ی جنگی
و
تاسف انگیز تر،
شعر جنگی

حتی شعر که الهام جویبار روان احساس هست با جنگ آمیخته شده است .

با این همه جنگ به کجا خواهیم رفت ؟


سه‌شنبه، اردیبهشت ۱

دوربان سه در کابل

...


اولین روزی که وارد دانشگاه رور- Ruhr - در شهر بوخم شدم چشمم تجربه ای فراموش نشدنی را رقم زد . روی یکی از سطل های آشغال دانشگاه یک طرح گرافیکی جالبی دیدم . صلیب شکسته هیتلر بر زمین افتاده بود و کسی بر آن ایستاده ادرار می کرد .
یک لحظه ایستادم : فرق من و یک غربی از همین جا آغاز می شود، بلی از همین جا . به همین سادگی و به همین دشواری . سادگی اش همین طرح گرافیکی بود که من دیدم و دشواری اش تحمل و پذیرفتن این طرح هست . این غربی ها یک ویژگی بسیار خوب دارند و آن اینکه تلاش می کنند به خود و به دیگران دروغ نگویند . پذیرفتن گذشته سیاه آلمان نخستین قدم شان بود که به خود دروغ نگویند، انتشار و اعلام این سیاهکاری قسمت دیگر بود تا به دیگران دروغ نگویند . بله پشت این طرح گرافیکی این راز بزرگ خوابیده بود. و امروزه که بین شان می گذری مردمانی هستند بسیار آسوده تر از مردمان ما و آرامش هم همیشه رفیق راهشان . حتی آن جوانی که کاکایش در کوره های هیتلر هیزم شده و پدرش شاهد آن ماجرا بوده به آلمان عشق می ورزد و چه بسا بیشتر از یک غیر یهودی . چرا که آلمان امروز در قدم نخست اشتباه گذشته اش در قبال او ره پذیرفته وبعد با انتشار این گذشته فاجعه آمیز در کتابهای درسی کودکانشان ، با ساختن بناهای یادبود برای باقی ماندگان این قتل عام ها ، با حفظ کوره هایی که انسانها هیزمش شدند و ... از این جوان عذرخواهی می کند .

اما در جامعه ما قصه فرق می کند. در این جامعه هیچ کدام از آن دو قدم که گفتم برداشته نمی شود. نخست هیچ کسی از ما بر اشتباه گذشته اش اقرار نمی کند و در قدم بعد هم حاضر نیست که برای جبران آن اشتباه خود ره به زحمت اندازد .

نسل کشی عبدالرحمان خان یکی از این فاجعه هاست که از نظر من فجیع ترین شان می باشد، بیش از 62 درصد از یک نژاد را کشتند و بعد زنانشان را به اسیری بردند، کودکانشان را فروختند و اموالشان را تاراج کردند . کشتارمردم بی گناه کابل در دوران مجاهدین نسل کشی دیگر . و کشتار مردم بامیان ، مزار شریف و شمالی کابل توسط طالبان فاجعه دیگر است که هنوز آثارش هم هویداست . اما ما چه می کنیم . عبدالرحمان برای ما یک اسطوره و مقبره اش زیارتگاه است ، عاملان قتل عام های کابل هم بر اوج ایستاده اند . سران طالبان هر روز به مذاکره دعوت می شوند و این یعنی هر روز سعی می کنیم به خود دروغ بگوییم . کتابهای درسی که هیچ ، حتی کتاب های تاریخی این جامعه هم فصل سیاه کاریهای نژادی-مذهبی عبدالرحمن خان را سفید گذاشته از کنارش بی تفاوت می گذرند . باقی اقدامات و ساختن بناهای یاد بود و امثالهم شاید در ذهن ما شبیه به یک فکاهی بماند .

دیروزاجلاس ضد نژاد پرستی سازمان ملل موسوم به دوربان دو در شهر ژنو سوئیس همسایه جنوبی و همزبان کشور آلمان برگزار شد. گفته می شود که اولین نشست ضد نژاد پرستی این سازمان به حدود سی سال قبل برمی گردد، اجلاسی در سوئیس برای محکوم کردن نظام شرم آور آپارتاید در آفریقای جنوبی . اما نشست دیروز چهارمین نشست و ادامه نشست ضد نژاد پرستی سازمان ملل هست که هشت سال پیش در شهر دوربان آفریقای جنوبی با نام دوربان یک برگزار شد .
و کاش این نشست ها بتواند درسی برای افغان ها شود که تاریخ خود را از عقده های نژاد پرستی تصفیه کند و گذشته را آن گونه که بوده است به مظهر نمایش بگذارند . چرا که در غیرآن پدیده ای به نام ملت هرگز شکل نخواهد گرفت ، کشور مخلوطی خواهد شد از تضادهای نژادی، قومی وانباشته از عقده های جمعی که البته امروزه چنین است.


متاثر شدم

...
صنف هفت یا هشت بودم ، اوایل دهه هشتاد شمسی . در یکی از محله های مهاجر نشین ایران مردی به ما تاریخ درس می داد ، تاریخ افغانستان . از یک پای می لنگید و می گفتند که در جنگ با روسها زخمی شده بوده . ملایی بود بی ادعا، و تمام آنچه که از ما می خواست این بود که بعد از صنف یک نفر با موترسایکل او را تا خانه اش برساند . در این صنف تاریخ، نوجوانانی مثل من چند نفری بیش نبودند و اکثراً جوانان یا کارگران میان سالی بودند که هفته ای یک بار پای صحبت های این مرد جمع می شدند . غم انگیزترین بخش برای هم صنفی های من قسمتی از تاریخ بود که عبدالرحمن خان بیش از 62 درصد از هزاره ها را قتل عام کرده بود و آن زمان که من برای خود حساب کودکانه می کردم ، در زمان نسل کشی، پدرکلان من احتمالاً یک کودک بوده . یعنی همین نزدیکی ها .
حالا سالها از آن روزگار می گذرد . این معلم تاریخ ما ، حسین علی یزدانی معروف به حاج کاظم بود. بعد از آن وقت تا حال ندیدمش و نمی دانم که همان حاج کاظم باقی مانده است یا فرق نموده . گاهگاهی می شنیدم که در کابل است . تا اینکه چند روز پیش یکی از دوستان از ترکیه ایمیل فرستاده بود که حاج کاظم در کابل با چاقو مورد سوء قصد واقع شده است . اول جدی نگرفتم اما فردایش که پرسیدم گفتند درست است و من بسیار متاثر شدم، دلیلش هم ظاهراً نقدی بوده که ایشان بر احوال شخصیه نوشته بوده . اما کاش مخالفینش یا بهتر بگویم صاحبان اندیشه های متفاوت از چاقوی منطق استفاده می کردند.
...

جمعه، فروردین ۲۸

غرور افغانی ، غرور چینایی

فروشگاه الدی


از course آموزش زبان آلمانی برآمدم ، صنف کنار ما که دروازه اش باز بود ، پر بود از دانشجویان . کنجکاوانه از کنارش تیر شدم وبه آموزگارمان گفتم : چقدر شلوغ بود . با حالتی که هیچ تعجبی در آن نبود جواب داد : کورس زبان چینایی هست .
در روزنامه ها خوانده بودم که باید به فرزندانمان چینایی بیاموزیم اما هرگز فکرش ره نمی کردم که این موج ای قدر زود به ساحل برسد . به خاطر نوع برنامه ای که اینجا شاملش هستم کمتر با خارجی های غیر افغان می آمیزم . اما چند تا چینایی که در ساختمان ما هست ، همیشه در نگاههای من انسانهایی آرام ، سخت کوش و ساده پوش به نظر می رسند . البته این آرامش آنها نه به مفهوم ناتوانی که یک نوع فرهنگ جمعی شان می باشد . در شرایطی که بانک جهانی مقدار رشد اقتصاد جهان ره بعد از شش دهه برای اولین بار به مقدار صفر پیش بینی کرده است این اژدهای خفته شرق برای سال روان حدود هشت درصد رشد اقتصادی ره تخمین زده است .
اما طبیعت مردمان همسایه غربی این اژدها، افغانستان، کمی فرق می کند . افغانهای زیادی هستند که مقیم آلمان می باشند . چه آنانی که از طریق روسیه و در زمان جنگ با روس به اینجا پناهنده شده اند و چه آنانی که بعد ها در زمان طالبان یا مجاهدین خود ره به اینجا رسانیده اند و متاسفانه بسیاری از این هم وطنان ما همچون دیگر پناهندگان از حق social و از عرق جبین آلمان ها نان می خورند . مقصدم از این مقدمه این است که در چند ماه تجربه من در این جا چندین بار از دهان افغان های خودمان شنیده ام که به جانب مقابل خود به نشانه تحقیر گفته است :
« اَلدی خورَک » ! . و این تحقیر چنان به مذاق افغان مقابل بد می نشیند که گویا کابلی شهر نشین به کابلی دیگه گفته باشد : اطرافی ! . و اما اَلدی ( ALDI ) نام فروشگاهی بزرگ و زنجیره ای است که در تمام سطح اروپا پراکنده شده است و مشخصه آن ارزان بودن اجناس آن است که این ناشی از توزیع انبوه ، گاهاً کیفیت متوسط و نه چندان بالای اجناس آن می باشد ، و بعد از چاشت ها که به این فروشگاه می رویم چنان ازدحام می باشد که جای سوزن انداختن نیست . اما هر چه باشد این کیفیت برای یک افغان بسیار است . برای افغانی که امروز بیوه های پایتختش باید سر هر ماه پیش ماموران ملت در وزارت شهدا و معلولین عشوه کنند تا از دو نیم هزار افغانی معاش ماهیانه آنها کمتر دزدی شود. حتی برای آن افغانی که از restaurant خود در اینجا برخاسته ، می رود وزیر می شود برای او هم این کیفیت باید قابل قبول باشد .
در راه که می آمدم با خودم فکرمی کردم که آیا از خاکستر این افغانها می شود که دوباره مولانا ، ابن سینا ، سنایی و ... بر خیزد . من که دور از ذهن می بینم . بسیار دور .

............................................................
پ.ن. : « الدی خورک » به کسی اطلاق می شود که سودای خود ره از الدی خریداری کند و جالب اینجاست که تجربه من نشان داده همان جنس الدی در فروشگاه دیگه گاهاً تا دو برابر گران تر بوده است !

پنجشنبه، فروردین ۲۷

مرزها مشخص می شود



خبر ره که شنیدم فقط چند لحظه مکث کردم . طرفداران آقای محسنی به مکتب حمله برده اند و شیشه های آن ره شکسته اند و ... . آقای محسنی از جمله معدود آخوندهایی هست که بلندگوهای متفاوت در اختیار دارد و می تواند محتویات کوزه خود ره به راحتی به بیرون تراوش دهد ، اما تخریب مکتب چرا ؟ حکم این ره با چه منطقی صادر کرده اند. این عمل نه تخریب مکتب معرفت که تخریب معرفت آقای محسنی و طرفدارانش هست . از هشت صبح بخوانیم ، گویا تر از این نمی شود .


چهارشنبه، فروردین ۲۶

عجب !!!


پشت عکس می گشتم، برای مطلبی که در مورد تظاهرات نوشته بودم . به سایت بی بی سی رسیدم، تیتر زده بود :
تظاهرات مخالفان و موافقان قانون شیعیان در کابل
نمی دانم که من شیعه به این آقا یا خانم بی بی سی چه هیزم تری سودا کرده ام که می خواهد این بحث امروز در افغانستان ره رنگ جنگ مذهبی بدهد .
بی سی سی جان این قانون حق هر شیعه هست و کسی هم با قانون شیعیان مخالفت نکرده است . من شیعه از حقوق خود نمی گریزم می خواهم این قانون را اصلاح کنم . اصلاحی که آن را انسانی تر بسازد و این به مفهوم جنگ با کسی نیست .
به تازگی از جنگ مذهب در این مملکت خلاص شده ایم که باز هم چوبک می زنن . بی علت نبوده است که این آلمانها وقتی نام انگلیس ره می شنوند پیشانی ترش می کنند و ابرو درهم می کشند . امان از دست این انگلیس و نمایندگان افغانی اش ، امان .

به فال نیک می گیرم ، مرزها مشخص می شود .


امروز مقابل مدرسه آقای محسنی به نام خاتم النبیین دو تظاهرات در مخالفت و موافقت مواد مربوط به زنان قانون «احوال شخصیه شیعیان» برگزار شده بود . بسیار خوش شدم . چرا که قبل از این وقتی یک تظاهرات شروع می شد یا فقط مال پشتونها بود یا تاجیکها و یا هم هزاره ها و... اما حالا می بینیم تظاهراتی به پا خواسته که در آن از هر نوع انسانی با هر نوع قومیتی می یابیم . این یک تغییر بزرگ است که نسل من شاهد آن می باشد . نسلی که در آن فقط پشتون ها از احمدشاه حمایت کرده است وفقط تاجیک ها از مسعود و هزاره ها از مزاری .
کاش نسل نو این جرات را داشته باشند که معیار را فراتر از قوم، نژاد و مذهب قرار داده و به معنایی انسانی تر بیاندیشند . که در پناه این دیدگاه نه اینکه اشخاص بزرگ شوند که اندیشه های انسانی آنها - اگر وجود داشت - بزرگ شوند . یا اختلاف ها نه به خاطر اشخاص بلکه به خاطر راهی باشند که آنها بر می گزینند . و با این دیدگاه هیچ گاهی یک انسان ، کاملا خوب یا کاملا بد نخواهد بود ، من وقتی خانه ی دوست پشتون خود می روم همیشه پیش رویم از شهید مزاری تعریف می کند اما هم من وهم او می داند که وقتی من نباشم ممکن است این گونه قضاوت نکند و ضرورتی هم ندارد که این گونه قضاوت کند.
تصور کنید که درتمام شهرهای افغانستان به جای تمام عکسهای این بزرگواران بنویسند « ان اکرمکم عندالله اتقکم » ، عدالت برای همه ، همه در برابر قانون برابرند و ... . یعنی معیار از رنگ ، قوم ، مذهب و زبان به « معنا» تغییر یابد و بعد بحث سازنده شکل گیرد. در این دیدگاه فکر نمی کنم نگاههای فاشیستی جایی در جامعه داشته باشند و کم کم از این غم بزرگ رها می یابیم .
تنها در این صورت است که در پارلمان ما هنگام رای گیری جناح بندی قومی نمی شود. این مجلس« شوروا»ی ملی ما - نخبگان سیاسی ما - شاید از استثناهای این جهان باشد چرا که هنگام رای گیری کمونیست شوروی ، لیبرال امریکایی ، اخوانی مصری و وهابی عربستانی همه وهمه زیر بیرق قوم می درآیند و آینده اش « آشی » می شود که می بینیم و اگر این نمایندگان از کودکی به گوشش این چیزها که گفتم ، خوانده می شد شاید اینها هم به چیزی فراتر از قوم می دیدند.
اما این تظاهرات امروز نشان داد که کم کم جبهه گیری ها از رنگ قوم به رنگ معنا تغییر می یابد و این نخستین قدم برای تغییر این جامعه قومی است . فقط خدا کند که تظاهرات کنندگان امروز خود به این نتیجه رسیده باشند که باید بیایند نه اینکه باز هم ابزار شده باشند.

یکشنبه، فروردین ۲۳

بعد از کاهگل کردن !

عکس از وبلاگ زندگی در بامیان

خبر جالبی بود . کاهگل کردن سرک بازار بامیان برای نشان دادن اعتراض به عدم توجه دولت به این ولایت . خبر ره که می خواندم با خودم فکر کردم که قضیه ره کمی برای خود ساده بسازم :

هدف مردم بامیان : قیر شدن سرکهای داخلی و سرک کابل - بامیان
وسیله رسیدن به این هدف : اعتراض ( فعلا با کاهگل کردن سرک )

بامیانی نیستم اما شاید بیش از هر بامیانی از قیر شدن سرک کابل-بامیان خوش شوم . چرا که پیمودن این سرک خامه هم جیب مه ره خالی می کند و هم وقتی به بامیان می رسم احساس می کنم که تا چند ساعت مغزم هم تهی شده است و گیج می مانم .
آیا اعتراض به این شکل می تواند مردم بامیان ره به هدف برساند ؟ اعتراض به این شکل نخستین قدم و عاقلانه ترین شکل اعتراض می باشد . اما فرض کنیم که دولت افغانستان مثل سالهای قبل به خواسته های مردم توجه نکرد . قدم بعدی چه باید باشد تا مردم بامیان به هدف برسند . اعتراض ره به کابل بکشانند ؟ دکان ها ره بسته کنند ؟ مثل مردم فاریاب به خشونت متوسل شوند یا مثل جنوب به مبارزه مسلحانه روی آورند ؟ واقعاً قدم بعدی چیست ؟ و چگونه می توانند که به حق ( هدف ) خود برسند ؟ کدام یک از موارد فوق که من نام بردم در چند سال گذشته بهتر جواب داده است ؟ و در کشوری مثل افغانستان تا به چه اندازه یک حرکت اعتراضی این گونه می تواند باعث توجه دولت شود و مرز اعتراض مسالمت آمیز با خشونت آمیز در این جامعه کجاست ؟ - سرگردان پشت خط قرمز و در عین حال پشت بهترین و نزدیک ترین راه برای رسیدن به هدف می گردم . چه می دانم شاید کرزی هم مثل من باشد وتا هنوز نداند که معیار در این مملکت چیست. زیرا هر روز که از خواب می خیزد مطابق با متقضیات همان روز امضا می کند ، دستور می دهد ، امر می کند و نهی می نماید .
حالا در این جامعه ، مردم بامیان چگونه می توانند سرک خود ره آسفالت کنند ؟ من که فکر می کنم جواب این سوال به قول قدما سهل ممتنع است .

البته من با این فرض این سوال ره مطرح کردم که سکان داران شرکت کننده در این اعتراض مثل باقی نمایندگان مردم بامیان در دولت ، بعدها تطمیع نشده و همچنان وفادار باقی بمانند .


چهارشنبه، فروردین ۱۹

آزادی بازار


ساعت از دوازده شب که می گذرد
تلویزیون من باز هم بازاری می شود
و مدام پیام می آید
برای بالاتر از هژده ساله ها
ساعت از دوازده شب که می گذرد
آزادی بازار
- بی تقاوت -
از کنار برابری می گذرد
و سنت های جمع شده
می توانند همه چیزمان را بخرند .


پ. ن. : سنت = cent

دوشنبه، فروردین ۱۷

قصه ی 10 یوروی من و احوال شخصیه شیعیان

باد آورده را باد می برد !



در یک پروژه آشپزی انگشت اشاره دست راستم افگار شده بود وچون آزارم می داد تصمیم گرفتم پیش داکتر بروم . به طرف مطب داکتر می رفتم که صدایی گفت : ! Hallo . یعنی سلام، آلمانها برای صدا زدن فرد ناشناس هم از این کلمه استفاده می کنند . ایستاد شدم و به عقب سی کردم . جوانی نوشابه کوکاکولا به دستش پیش آمد، در جواب سلامش گفتم روز شما بخیر و او هم به زبان آلمانی شروع کرد به سخن گفتن . معذرت خواهی کردم که آلمانی نمی دانم اگر میشه به انگلیسی بگویید . پرسید که در مورد بحران جهانی اقتصاد چیزی می دانی ، گفتم تا حدودی بله . و بعد شروع کرد به نقد نظام مالی سرمایه داری امروز و اینکه چگونه آمریکا - و مخصوصاً اوباما و مشاورانش - به بیراهه می روند... .
حرفش که تمام شد از من پرسید که نظرت در مورد این جریان اعتراضی چیست . گفتم جالب به نظر می رسد و ادامه دادم که وضعیت فعلی نشان می دهد یک جای کار اشتباه است و این یعنی اینکه باید در جهت اصلاح آن کاری انجام دهیم .
کمی آن طرفتر رفت . کنار میزی که چند نفر دیگه هم اطرافش جمع بودند و روی میز هم چندین مجله و سی دی و ... . یک سی دی ره برداشت و به من نشان داد :
- این سی دی حاوی اجلاس گذشته ما است که با حضور صاحبنظران و اساتید کرسی های اقتصاد آلمان به انجام رسیده است ، قیمت این سی دی 10 یورو است . دوست داری یکی داشته باشی ؟
- متاسفانه من پول نقد همراهم نیست .
- پروا ندارد ، آن طرفتر دستگاه خودپرداز پول هست می توانی پول نقد بگیری بعد بیایی .
سی دی ره گذاشت و یک مجله مستعمل ره نشانم داد :
- این مجله هم حاوی نظرات ما می باشد . ما می خواهیم یک واحد پول جهانی با ارزش ثابت داشته باشیم و ... . این مجله ره هم در عوض یک کمک به این جریان می توانیم به شما هدیه بدهیم .
من که خودم با این نوع پول دادن ها عادت نداشتم خاضر نبودم برای هیچ کدامشان - و برای کمک به این جریان - پول بپردازم . البته یک لحظه مردد شدم که پول گرفته بیایم . خلاصه بگذریم من در آخر موفق شدم که آدرس صفحه اینترنتی این جریان ره بگیرم ، البته رایگان .
در آخر و قبل از خدا حافظی ، این جوان شماره تلفن مره در کتابچه و در کنار انبوهی از شماره های دیگر نوشته کرد و گفت به من زنگ می زند تا اگر بخواهم بیشتر با این جریان آشنا شوم و گفت که این جریان در دیگر کشورها هم در حال شکل گیری است و به کمک شما نیاز دارد ... .
از داکتر که بر می گشتم با خودم فکر کردم که چقدر زیبا در اینجا نهادهای مدنی برای به اثبات رساندن نظراتشان تلاش و مبارزه می کنند . اگر مواد برابری زنان و مردان در قانون اساسی ما هم آهسته آهسته و به مرور زمان شکل می گرفت و برای به کرسی نشاندن حقانیت آن مبارزه می کردیم. آیا باز هم شاهد این بودیم که به این سهولت بعضی از بندهای « احوال شخصیه شیعیان » به راحتی از مجلس شورای ملی بگذرد؟ - زنان و مثلا روشنفکران مجلس چه می کنند ؟- فرض کنید که زور اف- 16 نمی بود واقعاً چه اتفاقی رخ می داد . توجه کنید که اعتراض به این مصوبه در ابتدا توسط حاکمان اف-16 صورت گرفت . گرچه جایگاه زنان در قانون مدنی افغانستان نسبتاً قابل قبول است اما چون این ماده ها به مانند « یک پروژه» وارد قوانین ما شده است و برای تصاحب آن هیچ مبارزه ای صورت نگرفته و تلاش داخلی - افغانی - در پس پشت آن نخوابیده است بنابراین امکان آن هست که هر آیینه بلای مشابه احوال شخصیه دامن گیر آنان نیز بشود . در جامعه ما متاسفانه تمام چیزها پروژه ای شده است .
حقوق بشر ، حقوق شهروندی ، آزادی سیاسی ، برابری زنان و مردان و ... کمتر است از این نوع خواسته ها و حقوق ها که از بطن مردم برخاسته باشد و مردم برای کسب آنها مبارزه کرده باشند و در مقابل نادیده پنداشتن آنها از حکومت پرسش کنند و برای کسب جواب بی تاب شوند - بر ضرورت این قوانین شکی نیست منظور خاستگاه آنها و بومی سازی آنهاست . وحتی وقتی اعتراض مردمی در جایی از افغانستان صورت می گیرد من شخصا خودم شک دارم که این خواسته ها مردمی باشد و قصد سوءاستفاده از مردم در میان نباشد . نتیجه آن می شود که مردم هیچگاه تمایل ندارند و نمی دانند که می توانند برای آنچه خود می خواهند- و البته هم می توانند- مبارزه کنند وطعم شیرین تصاحب حق ره بچشند ، راحتتر بگویم متاسفانه ذهن جامعه فعلی ما به شدت دارد پروژه ای می شود و از محتوا تهی . چند نمونه تجربه شخصی و نیمه شخصی دیگه :

- چند سال قبل عده ای از مردم بامیان در کنار مجلس شورای ملی جمع شده بودند تا اعتراض خود ره نسبت به خانم سرابی والی بامیان اعلام کنند . چند روز پس از آن عده ای در موافقت خانم سرابی این کار ره کردند . بعدها فهمیده شد که هر دو گروه از قبل توسط شخص رقیب و شخص خانم سرابی سازماندهی شده بودند و قبلا برایشان هتل ، خرچی سفر و نان چرب تهیه کرده بودند . یعنی اینها نه تنها 10 یورو نپرداخته بودند بلکه دهها یورو کسب کرده بودند .

- سمیناری در مورد حفاظت محیط زیست به عنوان یگانه عنصر توسعه پایدار برگزار شد ، هیچ شرکت کننده ای حضور نداشت و مهمانانی که بسیار دیر آمدند هم فکر می کردند که برما منت نهاده اند و ... .
اما چند روز بعد سمینار دیگری در این زمینه برگزار شد که نه تنها 10 یورو نمی گرفت که بلکه روزانه 5 دالر همراه نان چاشت هم می داد ، کسانی که نیامده بودند به نام خود، شخص دیگه ره معرفی کرده بودند .

- فکر می کنم سه سال قبل بود که ریاست زنان یکی از ولایت ها در مورد بزرگداشت هشتم مارچ با همکاری یک موسسه دیگه یک برنامه مفصل گرفته بود - پروژه از یکی از کشورهای خارجی بود . اما روز بعد بر سر حساب و کتاب و باقی مانده حسابها با مشکل پیدا کرده بودند و هر کدام ادعا می کرد که دیگری بیشتر به جیب زده است و ... .و زنان شرکت کننده برای بزرگداشت « روز پروژه ای خود » نه تنها 10 یورو از جیب خود خرج نکرده بودند بلکه نان چاشت ره هم مهمان شده بودند .

- تلویزیون فارسی بی بی سی دو مهمان داشت . یکی فعال حقوق زنان افغان - خانم مصدق - و حاضر در استدیوی لندن و دیگری یک آخوند و ملا به نام سیدعالمی بلخی از کابل . موضوع بحث همان احوال شخصیه بود . کارشناس و فعال حقوق زنان افغان هنگام نقد احوال ما می گفت من متن این قانون ره ندیده ام اما .... و بلخی که این ره دریافته بود چنان می تاخت که هیچ صدای مجری به گوشش نمی رسید . خانم کارشناس و فعال حقوق زن ظاهراً مثل من حاضر نشده بود تا 10 یورو بدهد و به کابل زنگ بزند یا در اینترنت جستجو کند تا ببینید که چه رخ داده است، نقاط ضعف یا قوت این قانون چیست و یا چه ممکن است بر سر هم جنسانش بیاید و باید چه چاره کند . - ای رقم فرصت ها برای زنی که می خواهد بگوید چیزی برای گفتن دارد بسیار کم پیدا می شود .
بگذریم ، پروا ندارد شاید می دانسته که هر قدر خود ره به زحمت اندازد باز هم پروژه اف-16 هست که به صورت رایگان از آنها دفاع می کند- البته شایذ خیلی هم رایگان نباشد ! - و آنچه ره که خود می پندارند مناسب حالشان است فرض می کنند بر ما هم مناسب باشد ، پس چرا باید 10 یورو خرج کرد و یا هم برای احقاق حق خود خون جگر خورد.

پنجشنبه، فروردین ۱۳

کودکی گمشده ی ما

عکس تزئینی است

برای من که وقتی کسی از غیر قوم خودم را می بینم فکر می کنم قصد آسیب رساندن به من را دارد و برای من که هیچ زبانی به جز زبان خود ره قبول ندارم و فکر می کنم که باید دیگران هم مثل من فکر کنند و با الفبای من سخن برانند و برای من که وقتی جنسی غیر از جنس خودم را می بینم فکر می کنم شیطان هم در کنارش راه می رود و برای من که افغانی ام .

داخل قطار شهری ایستادم و bagام نیز بر شانه ام ، خسته از یک روز صنف . قطار به سمت مرکز شهر بوخم درحرکت است . چند تایی هم چوکی خالی یافت می شود اما من که چند ساعت روی چوکی صنف، روبروی استاد نشسته بودم دوست دارم کمی ایستاد باشم . درست روبروی من سه تا کودک روی یک چوکی دو نفره نشسته اند . دست راست و کنار کلکین دخترک سفید ، مابین پسرک سیاه و درسمت چپ ، کنار راهروی قطار یک پسرک سفید. با هم می گویند و می خندند . اما نه هر سه ، این ره چند لحظه بعد فهمیدم .
گاهی پسرک سفید چیزی به پسرک سیاه می گوید و گاهی دخترک سفید به سیاه . سن شان به هفت یا هشت می ماند و صنف اول یا دوم مکتب . از بلندگوی قطار نام ایستگاه خوانده می شود و قطار آماده ایستادن . هنوز ندیده ام بین دخترک و پسرک سفید چیزی گفته شود . نمی خواهم بفهمند که توجه من را جلب کرده اند برای همین پنهانی می نگرمشان .

قطار که می ایستد پسرک سفید از جایش می خیزد . دستش را برای خداحافظی به سمت پسرک سیاه دراز می کند، او دستش را با یک لبخند می فشارد. بعد دستش را به سمت دخترک سفید دراز می کند ، دستش در هوا می ماند . و دخترک با اینکه این را می فهمد اما از شیشه بیرون را می نگرد. پسرک سیاه چیزی به او می گوید ، بعد دستش را می گیرد و دخترک به اکراه دستش را رها می کند تا در دستان پسرک سفید قرار گیرد . پسرک سفید لبخند زنان و با صدای بلند خدا حافظی می کند و دخترک با نیمه لبخندی پاسخش را می دهد . پسرک سیاه نیز خودش را به سمت فضای خالی چوکی می کشاند و با آخرین لبخند دوستش را از دوازه قطار بدرقه می کند. من حالا دلیرتر می نگرمشان . پسرک سفید که از دروازه بر آمده است دستش را بر شیشه قطار می گذارد و دستان دخترک هم از این سوی شیشه دستان او را محکم فشار می دهد . قطار که می خواهد حرکت کند پسرک از قطار فاصله می گیرد. پسرک سیاه با دخترک سفید چیزی می گویند و من از شیشه بیرون را می نگرم اما فکرم جای دیگه است .


چهارشنبه، فروردین ۵

در عبور است از زمستان ، دانه گندم



این روزها در وطنم علاوه بر آغاز بهار طبیعت ، بهار آموختن نیز هست . تقریبا در تمام افغانستان فصل بهار برای دانش آموزان و دانشجویان به معنای آغاز یک بهار دیگر نیز هست ، بهاری که تلاش می کند تا اگر بگذارند بعدها محصولاتش شکوفا شود، و برا ی من نیز که کسب معاشم از این دسترخوان هست ، بهار به معنای آغاز تیاری برای یک سال تحصیلی دیگر است .
وقتی با دوستان گرد هم جمع می شویم و صدای دلنواز سرآهنگ، شکیلا ، ساربان، یا سراج و ... را با یک چای و گاهی سیگرت همراهی می کنیم همیشه در انتها به این می رسیم که این جامعه تغییر نخواهد مگر با تصحیح سیستم آموزشی ، چرا که آنچه افغانستان امروز ره به خاک سیاه نشانده است پدیده ی فقدان یا ضعف سیستم آموزشی این جامعه است و آب خوش از گلوی این ملت به پایین نخواهد رفت مگر اینکه در این امر موفق شویم .
متن زیر را حدود یک سال قبل در مسیر کابل - بامیان نوشته بودم در آستانه اولین جشن فارغ التحصیلی دانشجویان این دانشگاه . برای من که وقتی از کابل حرکت می کنم از ترس طالبان کتابچه ها و کتابهایم ره زیرچوکی پنهان می کنم و وقتی هم به بامیان می رسم باید در اتاقی زندگی کنم که پنج نفر دیگه مثل من در آن زیست می کنند و چپرکتم تمام زندگی ام است یعنی گنجه لباس ، الماری کتاب ، محل مطالعه ، محل خواب و ... . این همه شاید ارزش این ره داشته باشد تا این نوشته ره دوباره اینجا مرور کنم :

راه حاجی گگ بند است . این را راننده موتر(motor) تونس می گوید و برای رفتن به بامیان باید از مسیر شیبر برویم . راهی است سخت کسل کننده و طولانی ، مسیر دره غوربند را می گویم، وقتی که موتر وارد این دره می شود تا هنگامی که از آخرین ولسوالی اش یعنی شیخ علی نگذشته ایم باید تمام یکنواختی این دره را تحمل کنیم گرچه چشمه ی پای کوتل شیبر ( اگر تابستان باشد ) احساس روح افزایی را به آدمی می دمد اما در این فصل تمام آن چنان یخ زده که از نوشیدن آن منصرف می شوی و یا هم حوصله این را نداری که از داخل موتر نه چندان گرم پایین بیایی و سرمای سوزناک این دره را که تا مغز استخوانت نفوذ می کند به قیمت یک پیاله آب بخری .

زنجیر چرخ یا همان chain را که راننده و به قول خودش driver بسته می کند دوباره به سمت بامیان راه می افتیم . موتر به سختی از کوتل شیبر بالا می رود و از کج و پیچ های کوتل می گذرد.سرکوتل می رسیم، حالا تلفن اریبا به خوبی خط می دهد . گوشی را از جیب کشیده وبه دوستان زنگ می زنم که مه دارم می آیم برای شام نان را بیشتر تیاری بگیرید و یک شوخی تکراری که آبش ره بیشتر کنید . از روزی که اولین بار به صنف رفتم تقریباً یک سال می گذرد. نام استاد که خجالت آور است اما شاید بتوانم بگویم معلمی هستم که بنا به ضرورت نقش استادی را بازی می کند . از کوتل که سرشیب می شویم موتر کمی تندتر می رود ، مثل اینکه راننده ما هم حس رسیدن به بامیان برایش همچون ما لذت بخش است و پای را با اشتیاق بر pedal می فشارد. چند بار هم نزدیک بود موتر از سرک که نمی توانش گفت از مسیر حرکت خارج شود.

حالا به شش پل رسیده ایم . سرک کمی وضعش بهبود یافته است و آثار برف در سرک نا پیداست ، گرچه همچون تابستان گرد و خاک سرک خاکی و باستانی بر هوا برخاست نمی کند اما چندان سفیدی برف هم پیدا نیست . چند دقیقه بعد به بامیان یا همان که شهرش نام نهاده اند می رسیم. شهری که همان بازاری به طول شاید دوهزار متر باشد و البته چند ساختمانی پراکنده که بعضی هایشان عنوانی ریاست را بر سر درب شان آویزان کرده اند.

در این پراکندگی ریاست ها ساختمانی تنها در گوشه دیگر بامیان و در سویی که بودا در آن آرمیده است قراردارد. ساختمانی که لوح سنگین دانشگاه بر شانه های دروازه آن سنگینی می کند.ساختمان فعلی دانشگاه بامیان با تمام متعلقاتش شاید در وسعتی به حدود پنج جریب بنا شده باشد . کلکین هایش هر روز صبح رو به آفتاب می نگرند و قامتش البته از دو منزل تجاوز نمی کند تا ابهت شکسته بودا بیش از این خرد نشود و یا هم شاید کسانی را خوش نیاید تا بیش از این رخ بنماید.

خوب که بر ساحت بامیان می گذری شاید به جرات بتوانی گفت تمام امید بامیان که نه، بلکه تمام امید مناطق مرکزی افغانستان در این دو منزل فراموش شده خفته است . ساختمانی که از چهار سال قبل به این سو نه تنها به در جهت وسعت آن گامی برداشته نشده است بلکه بیشتر بر اثر جفاکاری های صاحبان قدرت قامتش تکیده تر شده است. شاید علت در این باشد که این مردمان خود با علم و دانش آراسته نشده است تا این را به غنیمت بشمرد و در جهت توسعه آن کوشش نمایند .

ساختمان فعلی دانشگاه بامیان در سال 1382 به کمک جامعه بین المللی بازسازی و اعمار شد- ساختمان قبلی آن به پایگاه نظامی طالبان تبدیل شده که توسط نیروهای ائتلاف تخریب شده بود . و در حال حاضر حدود 600 نفر دانشجو دارد که 27 نفر آن را دختران تشکیل می دهند. تدریس این تعداد دانشجو را تقریباً 50 استاد رسمی و قراردادی به عهده دارد. آموزش در هر کشوری از جمله عوامل توسعه پایدار محسوب می شود و به کشور خودمان نیز اگر به چشم بصیرت بنگریم می بینیم که علت تمام بدبختیها و مشکلات به طور مستقیم یا غیر مستقیم به آموزش ارتباط می گیرد . آنچه گفتم قصدم از آن این بود که نام آوران این سرزمین به چه اندازه به این امر توجه دارند و به عبارت بهتر دانشگاه بامیان چه اندازه از حجم عظیم دغدغه های این مردان و سیاست چرانان را اشغال کرده است و آیا هیچ در ذهن شان جایی برای این مکان اختصاص داده اند یا نه ؟

امسال اولین جشن فراغت از تحصیل دانشجویان این دانشگاه در تاریخ 20 جدی در فضایی سرد و بی روح برگزار شد. البته من سر آن ندارم که به این مراسم بپردازم بلکه منظور این است که آیا این دانشگاه نمی تواند نقطه عطفی در مسیر زندگی و موجودیت مناطق مرکزی باشد تا کم لطفی های دولت مرکزی را در برهه های مختلف تاریخ کمی التیام بخشد ، اگر چنین است چرا موج سواران این مردم هیچ به این نکته نمی اندیشند . این لااقل سرک کابل- بامیان نیست که بگویند به علت های دیگر به آن توجه نمی شود و .... . این بی توجهی شاید نشانه آن باشد که موج سواران ما فقط در فصل سواری انتخابات به فکر این مردم می افتد و در مابقی مواقع مشغول دستارخوانهای رنگین خودشان می باشد نه غم سیاه و سفید این ملت. آنچه من می گویم شاید بر کسانی که با گذشته چهارساله این دانشگاه آشنا است بیشتر آشکار باشد.

و تنها که می شوم مخصوصا در این راه طولانی غوربند ( که فاصله کابلی ها تا بامیانی ها را بیشتر نشان می دهد)، به این می رسم که این مردمان بیش از آنکه به رهبران قهرمان نیاز داشته باشد به قربانیان گمنامی نیاز دارند که از پایین این هرم به تغییر جامعه بیاندیشند چرا که جامعه امروز افغانستان قدرت زایش چنان رهبران را ندارد و آنان که غیر این می گویند بیشتر به فکر موج سواری می باشند تا ساختن بند هایی در برابر حوادث . ما به قربانیانی نیاز داریم که خموشانه در لایه های پایین و پایه ای جامعه ، در جاهایی مثل مکاتب و دانشگاه ها دفن شوند تا بلکه پایه های این وطن در آینده از استحکامی از جنس عدالت،برابری و برادری برخوردار شود، تا نه تنها پول گدایی آن به نحو عادلانه تقسیم شود بلکه این کشور قادر شود تا به شیوه ی عادلانه به تولید و تقسیم امکانات بپردازد.


ایستاده ابر و باد و ماه و خورشید و فلک از کار

زیر این برف شبانگاهی

بدتر از کژدم

می گزد سرمای دیماهی

کرده موج برکه در یخ برف

دست و پای خویشتن را گم

زیر این صد فرسنگ برف اما

در عبور است از زمستان

دانه گندم

  • دکتر شفیعی کدکنی


پ. ن. : دانشگاه بامیان در حال حاضر تعداد دانشجویش به حدود هفت صد نفر افزایش یافته است و جمعیت دختران هم حدود 40 نفر ، بر طبق شنیده ها دانشکده های زمین شناسی و علوم اجتماعی نیز در ماههای آینده به فعالیت خود شروع خواهند کرد !


جمعه، اسفند ۳۰

سال نو مبارک



سال و فال و مال و اصل ونسل و تخت وبخت
بادت انــدرشـــهریاری برقــــرار و بــر دوام
سال خرم ، فال نیکو ، مال وافر ، حال خـوش
اصل ثابت ، نسل باقی ، تخت عالی، بخت رام

حافظ


به دوستان امروز ، دیروز و آنانی که فرداها شناخته خواهیم شد.



شنبه، اسفند ۲۴

مارچ ، ماه خدا حافظی بــــودا


جالی خالی بودا ، نه فقط بودای بامیان هست ، که بودای بدخشان - حکیم ناصر خسرو - بودای بلخ - حضرت مولانا و ابن سینا - بودای هرات - شیخ انصار و بهزاد نقاش - بودای غور - امام محمد غزالی - بودای غزنین - ابوریحان بیرونی و سنایی غزنوی - بودای کنر - سید جمال الدین اسد آبادی - و ...... بوداهایی که افغانستان عصر امروز هر روز تلاش می کند تا آنان ره فرو بریزند . جامعه امروز افغانستان هیچ از گذشته این مملکت نمی دانند ، برای این جامعه افتخار به اسامه و ملاعمر و .... بسیار بیشتر از بوداهایی است که در حال فرو ریختن هستند . نمی دانم با این وضعیت به کجا خواهیم رسید ، فقط این ره می دانم که سرنوشت خوبی در انتظارمان نیست .

پنجشنبه، اسفند ۲۲

هشت سال است که مرا مارچ خوش نمی آید


بلی ، هشت سال شده است که از ماه مارچ دیگر خوشم نمی آید . دلیلش ره می نویسم ، صبا ، شاید هم دیگه صبا . به هرحال می نویسم . چون مدتهاست که از این مارچ خون جگرم .


اضـطرابش آرامم نمی گـذارد


تصویر این کودک بسیار ناآرامم ساخته است ، هر بار که به وبلاگم می آیم ، دیدنش عجیب باعث اضطرابم می شود . باید چیزی بنویسم تا رهایم کند . ببین انگشتانش ره چگونه در هم کرده است ، دستانش دارند به سمت آسمان پرتاب می شوند . فکر می کنم یکباره این هیولا ظاهر شده است ، چون دخترک مثل این است که بین زمین و هوا رها شده باشد . ترس خوابیده در چشمانش ره من حتی از این جا احساس می کنم . ولی افسوس که پای فرارش هم بسته است ، شاید مادرش بین آن جمع باشد .... .

چهارشنبه، اسفند ۲۱

دو روز پس از هشتم مارچ

عکس از www.rawa.org

دوستی داشتم هم نام خودم . در عصر طالبان - گرچه خارج کشور هم بودم - وقتی عرصه بر من تنگ می شد و می نالیدم، می گفت : حسن هنوز یک بهانه برای شکرگزاردن باقیست و آن اینکه خدا ما ره در افغانستان زن نیافریده هست .
وقتی این ره می گفت بسیاری از آزادی های فردی و اجتماعی ام ره بیشتر از قبل حس می کردم و داشته هایم برایم ملموس تر می شد . تنفس اکسیژن برایم لذت بخش تر ، و احساس می کردم که می توانم دوش کنم و فریاد بزنم ، حتی می توانستم شبها تا دیر وقت ترموز چای ره گرفته با بچه ها برویم پارک و آن قدر بلند بلند بخندیم که احساس کنیم دیگه هیچ غمی در ما نمانده است ، اما ...... .


تفـکــر زائـد



« تحفه ای بود از دوست عزیزم علیرضا ، با تاکید بسیار بر دقت در خواندن ، در تابستانی که به کابل آمده بود و شبهایی که با هم بودیم»
.


در صفحه اول کتاب زیر عنوان «تفکر زائد » و بالاتر از نام نویسنده « محمد جعفر مصفا» متن بالا را نوشته بودم . حدود دو سال میشه که از علیرضا هیچ خبری ندارم آخرین بار دو ماه قبل در کابل شنیدم که تهران است و دانشجوی دوره دوکترا .
به هر حال هر جا که باشد تنش به ناز طبیبان نیاز مباد و ذهنش از بند کلمات رها باد.
در صفحه دوم کتاب به عنوان مقدمه چنین آمده است :
امیدوارم با مطالعه این کتاب انتظار شما از خودتان در زمینه « رهایی مطلق » توأم با سخت گیری نباشد و در هیچ زمینه ای بیش از توان خویش از خود انتظار نداشته باشید. شاید مطالعه این کتاب به گسترش آگاهی شما نسبت به « خود » کمک کند ، و تا حد زیادی از زیر بار رنج آور آن رها شوید. چند پاراگراف از نخستین صفحات این کتاب :

ذهن ما عادت کرده است که جریانات و رویدادهای زندگی را از دو جنبه نگاه کند و با آنها دو نوع رابطه داشته باشد : یکی دید یا رابطه واقعی و دیگری ذهنی.
من می بینم شما به شکل خاصی راه می روید ، دست تان را تند یا آهسته حرکت می دهید ، پایتان را بلند یا کوتاه برمی دارید ، راست یا خمیده راه می روید . در این دید من به راه رفتن شما به صورتی که واقعاً هست نظر دارم _ بدون هیچ تعبیر و معنای خاصی .
ولی من تنها با این دید اکتفا نمی کنم . از جنبه دیگری هم به راه رفتن شما نگاه می کنم و در آن چیزی می بینم که مربوط به واقعیت راه رفتن نیست ، بلکه تعبیر و تفسیری است که ذهن خود من از راه رفتن با شما می کند. مثلا می گوید که این طرز راه رفتن متواضعانه یا متکبرانه است . متشخصانه یا حقیرانه است و ... .
ما با تمام جریانات و پدیده های زندگی به همین شکل در رابطه ایم . من به این مبل از دو جنبه نگاه می کنم یکی به عنوان وسیله ای برای نشستن و دیگری وسیله تفاخر. همسر شما امروز غذا تهیه نکرده است و شما احساس گرسنگی می کنید . تهیه نکردن غدا و احساس گرسنگی یک واقعیت است . ولی شما در تهیه نکردن غذا یک جنبه و معنای دیگر هم می بینید که مربوط به نفس واقعیت نیست ، بلکه تعبیر ذهن خود شما از واقعیت است . مثلا فکر می کنید نسبت به شما بی اعتنایی شده است ، شاید مرد با جذبه و قابل اعتنایی نیستید که همسرتان زحمت تهیه غذا به خودش نداده است ، و نظایر این تعبیرات .

دید ذهنی یا دید « تعبیر و تفسیر» ی برای انسان ، نه ذاتی و طبیعی است و نه لازم. بلکه یک واقعیت ذهنی زائد است که بر مغز انسان تحمیل شده است . و چنانکه نشان خواهیم داد ، مسایلی از آن به بار می آید که برای انسان وانسانیت بسیار وخامت بار است ...... کتاب به این می پردازد که چگونه می توان از این رابطه و دید تعبیری رهایی یافت و مستقیما از هر حادثه یا هر شی خارجی فقط خود آن را درک کرد تا ذهنی آزاد داشته باشیم .

چند لحظه خودم را بر چپرکت رها کردم ، که چقدر ذهن ما مردم از این « دیدهای تعبیری و تفسیری » پر شده است . من پشتون واکثریت حاکم هستم تو هزاره یا تاجیک محکوم . من از قریه « الف» بافرهنگ هستم و تو از قریه «ب» بی فرهنگ . من شهری و متمدن هستم تو دهاتی و بی تمدن . من پیسه دار وخوشبخت هستم تو بی پیسه و بیچاره . من ..... تو ...... .


پ. ن. : البته قومیت به مفهوم گوناگونی نژادی یک واقعیت است وقابل ارزش . اما قومیت به مفهومی که درافغانستان امروز رایج است یک دید ذهنی تعبیری می باشد . مثلا کودک پشتونی که در آمریکا یا اروپا کلان شده باشد باز هم پشتون است اما دید تعبیری او با یک کودک پشتونی که در افغانستان کلان شده باشد فرق می کند . همچنین یک کودک تاجیک یا هزاره و ازبک و ... .