پنجشنبه، فروردین ۱۳

کودکی گمشده ی ما

عکس تزئینی است

برای من که وقتی کسی از غیر قوم خودم را می بینم فکر می کنم قصد آسیب رساندن به من را دارد و برای من که هیچ زبانی به جز زبان خود ره قبول ندارم و فکر می کنم که باید دیگران هم مثل من فکر کنند و با الفبای من سخن برانند و برای من که وقتی جنسی غیر از جنس خودم را می بینم فکر می کنم شیطان هم در کنارش راه می رود و برای من که افغانی ام .

داخل قطار شهری ایستادم و bagام نیز بر شانه ام ، خسته از یک روز صنف . قطار به سمت مرکز شهر بوخم درحرکت است . چند تایی هم چوکی خالی یافت می شود اما من که چند ساعت روی چوکی صنف، روبروی استاد نشسته بودم دوست دارم کمی ایستاد باشم . درست روبروی من سه تا کودک روی یک چوکی دو نفره نشسته اند . دست راست و کنار کلکین دخترک سفید ، مابین پسرک سیاه و درسمت چپ ، کنار راهروی قطار یک پسرک سفید. با هم می گویند و می خندند . اما نه هر سه ، این ره چند لحظه بعد فهمیدم .
گاهی پسرک سفید چیزی به پسرک سیاه می گوید و گاهی دخترک سفید به سیاه . سن شان به هفت یا هشت می ماند و صنف اول یا دوم مکتب . از بلندگوی قطار نام ایستگاه خوانده می شود و قطار آماده ایستادن . هنوز ندیده ام بین دخترک و پسرک سفید چیزی گفته شود . نمی خواهم بفهمند که توجه من را جلب کرده اند برای همین پنهانی می نگرمشان .

قطار که می ایستد پسرک سفید از جایش می خیزد . دستش را برای خداحافظی به سمت پسرک سیاه دراز می کند، او دستش را با یک لبخند می فشارد. بعد دستش را به سمت دخترک سفید دراز می کند ، دستش در هوا می ماند . و دخترک با اینکه این را می فهمد اما از شیشه بیرون را می نگرد. پسرک سیاه چیزی به او می گوید ، بعد دستش را می گیرد و دخترک به اکراه دستش را رها می کند تا در دستان پسرک سفید قرار گیرد . پسرک سفید لبخند زنان و با صدای بلند خدا حافظی می کند و دخترک با نیمه لبخندی پاسخش را می دهد . پسرک سیاه نیز خودش را به سمت فضای خالی چوکی می کشاند و با آخرین لبخند دوستش را از دوازه قطار بدرقه می کند. من حالا دلیرتر می نگرمشان . پسرک سفید که از دروازه بر آمده است دستش را بر شیشه قطار می گذارد و دستان دخترک هم از این سوی شیشه دستان او را محکم فشار می دهد . قطار که می خواهد حرکت کند پسرک از قطار فاصله می گیرد. پسرک سیاه با دخترک سفید چیزی می گویند و من از شیشه بیرون را می نگرم اما فکرم جای دیگه است .


۱ نظر:

شوکران گفت...

سلام عزیز
نوشته ات واقعا عالی و خوب بود. چقدر این مردم فرهنگ آرام وانسانی دارد . آدم دل اش جدی جدی برای بچه گی هایش تنگ می شود که همه اش در تنفس دود وباروت و انفجار گذشت . ما متاسفانه درکودکی فرهنگ آشتی و صلح را ازدست می دهیم وقتی می بینیم بزرگتر ها دارند همدیگررا می کشند و قتل عام می کنند و ......
شاد وسرفراز باشی